شنبه، اسفند ۱۶

به خدا پناه میبرم از شر واعظ احمق

" زنی که حجاب ندارد، خدا ندارد"
در ماشین بودم و چشمش به تابلوهای رنگی و خیابان های پر از رنگ و دیوارهایشان، هر نوشته ای را هرجای خیابان میخواندم که این جمله را دیدم . نوشته بودندش روی یک دیواری شاید دیوار دبیرستان دخترانه ای بود و خواندمش و باز متنفر شدم ازآن جمعیت مسلمانی که فکر میکنند خدا را خریده اند.
صداقت را از من گرفتند وقتی درآن  گزینش های مسخره شان راجع به احکام و اسلام و ولایت فقیه پرسیدند از من و من دروغ گفتم.
اعتماد را از من گرفتند وقتی از بالا تا پایینشان دزدی می کنند و اختلاس و همه چیزهای کثیف دیگری که همه میدانیم
من را از "من" گرفتند وقتی نمیتوانم آنطور که دوست دارم آن طور که فکر میکنم زندگی کنم
اما حق ندارند اما حق ندارید "خدا" را از من بگیرید. خدا بزرگترین داشته ام است. حتی با این طنز سخیف و مسخره حتی با این دروغ بزرگ حق ندارید خدا را از من بگیرید.

پ.ن:اونقدر عصبانی شدم از خوندن این جمله و اون قدر دلم پر از نفرت شد نسبت به تمام این آدمها با این طرز فکر که برای خودم هم این اندازه نفرت جای تعجب داشت.

جمعه، تیر ۲۱

آن مرد شوهرم شد

یشتر از یک هفته می گذرد;
که دیگر نه فقط قلبا که رسما شرعا و قانونا مال تو شده ام , مال من شده ای.
صفحه ی دوم شناسنامه ام پر شده و آن انگشت دوم دست چپم نیز...
دونفره راه رفتن, دو نفره فکر کردن , دو نفره رقصیدن و خیلی دو نفره های دیگر را دارم  با اشتیاق تجربه میکنم انگار که آن 3 سال دوستی پنهانی یک بازی بود و اکنون وارد مرحله ی اصلی شده باشیم.
در لابه لای وبلاگ های متاهلی می گردم لابه لای کتاب ها, لا به لای حرفهای آن متاهل های قدیم و جدید تا هرآنچه که رابطه امان را تحکیم میکند بربایم. دراین بین اما دلم برای روزهای دوستی امان تنگ میشود , برای آن قرارهای یواشکی رو به روی امیرخان , برای کادوهایی که به اسم فروغ و الناز و بقیه ی دخترها به خانه می آوردم. دلم برای  بیست و چهارسالگی ات تنگ میشود.
حال همه چیز فرق کرده که دیگر زن و شوهریم اما رفیقم باش رفیقم بمان.
 
پینوشت: خیلی دلم میخواد به عنوان پست یه "بوس بهش " اضافه کنم.;)

شنبه، آبان ۶

کمی شراب کمی جنون


خوب می دانم باید بنویسم باید بنویسم تا شاید آرام شوم تا شاید فراموش کنم مثل خواب وقتی میخوابم ; من ,من نیستم .بخوابم و بیدار نشوم که خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست این را دیروز همایون می خواند آنجا وسط کنسرت و تمام تنم سر شد.تن من با شعر سر می شود و موسیقی زنده حتما باید زنده باشد و پخش مستقیم.اگر الکل دم دستم بود الکی می شدم شک ندارم یک دائم الخمر بالفطره می شدم یک چیزی مثل جانی بالفطره مثلا , آنقدر مست می شدم تا فراموش کنم بعد همینجور تا ابد مست می ماندم.

شنبه، تیر ۱۷

مستقیم به بهشت لطفا


می­دوم سریع ,تند انگار که فرار می­کنم ; تو فکر کن از زندگی.
اینجور وقت ها مقصد معلوم است یادم نمی­آید از کی و چه طور شد که فرارم از زندگی به اینجا ختم شد.پشت سرم یک بیشه است سبز,یکدست با درخت­های تک از آن منظره­ ها که در عکس های نشنال جئوگرافیک می­بینی و آرزو می­کنی که کاش آنجا بودی. و رو­به­روم  دریا;آبی ,آرام.
یک جایی رو به دریا می­نشینم پاهایم را درآب و ماسه فرو می­برم و می­گذارم بخیسند برای خودشان. خیره می­شوم به آن آبی ِ آرام.
اینجا پر از آرامش است و خبری از جنگ و تحریم و تورم و قیمت بالای دلار و نگاه های نگران نیست.خبری از گرسنگی و وقحطی و بیکاری نیست.کسی به کسی خیانت نمی کند, تجاوز نمی کند.معلول و مریض و بیمار سرطانی هم نداریم.حتی گشت ارشاد هم نداریم.اینجا خبری از دغده­ های روزمره­ ی زندگی نیست و آن دغدغه­ های بزرگتر.
اینجا هیچ چیز نیست تا دلواپسش باشم .زمان ایستاست; نه گذشته ای در کار است و نه آینده ای .وخبری از آنها نیست آنها که نمی­فهمند ما آدمها فقط هم را داریم که خدا ما را تنها گذاشته.راستی آخرین باری که او را دیدی کی بود؟
می­دانی آنجا که زندگی به من فشار می­آورد بی­ وقفه و از تمام زوایا این تصویر ثابت بدجوری در ذهنم وول می­خورد.
بهشت من باید همچین جایی باشد...بهشت من بی­ شک همین­ جاست.

چهارشنبه، آبان ۱۸

نیش است که فرو می رود گاهی

آقا جان نگو! حرف درد دار نزن. تو می گویی , رد می شوی و هیچم ملتفت نیستی که اشک در می آوری...خودم دیدم,  اشک های فاطمه را دیدم.
 جلوی یک آدم بدبخت که به بدبختی خودش واقف است ادای یک آدم خوشبخت را در نیاورید لطفا. جلوی آدمی که خانواده اش نصفه نیمه شده , پز ِ " من در یک خانواده ی خوشبخت"  نیایید لطفا. نکنید این کارها را....نکنید.
 آدم ِ کنار , آدم ِ ساکت , بیشتر حواسش هست.و من کنار بودم و ساکت  وسط دیالوگ های آن طور عوامانه ی شما چند نفر, من ِ بیحواس حواسم به چشمهای قرمز فاطمه بود ,شماها ندیدید؟

جمعه، تیر ۱۰

ما بی چرا زندگان

صندلی,میز,تخت با 3 حرکت  از زمین خودمُ  رو  تخت دوم یه تختخواب دوطبقه می ندازم. حتی وقتی تخت پایینی خالی باشه من رو تخت بالایی ام . هوس خواندن دارم باز: مفاهیم فلسفی کوانتوم و گرانش  (آره یه همچین کتابایی می خونم و وقتی یکی از مفهوم این چیزا ازم می پرسه مثِ بز نگاش میکنم) چند صفحه ای می خونم وکتابُ میبندم و بعد چشمامو . همه تو حیاط جمعن و من تو اتاقم . حیاطَ جینگول وینگول کردیم. حسابی باغچه ها خوشگل شدن,  دو ست میز و صندلی تو ذِقِله جا گذاشتیم و هرشب مراسم شب نشینی 4خانواره. ..کلا خوشیم.من نرفتم تو حیاط. شام روبا  بقیه نخوردم. کلا شام نخوردم, حوصله نداشتم.چند روزه حوصله ی  هیچ موجود  4 پا یا دوپایی رو ندارم ; از خر و گاو و گوسفندش گرفته تا بیا برس به آدمش. طرف sms میده دو روز بعد جواب میدم. زنگ میزنه , زنگ نمیزنم.
دلم یهو هوس یه اکیپ 4 5 نفره می کنه 4 5 تا دوست باحال , پایه , باهم باشیم. بعد هر دفعه یکی حوصله بقیه رو نداشت از ادما خسته بود , بیاد بگه من دارم گم میشم .ما نگیم کجا؟ نپرسیم چرا؟ بفهمیمش. بعد بره .چند روزی نباشه, گم شه .ما پا پیش نشیم. بهش زنگ نزنیم .نگرانش نشیم. بعد که برمی گرده از برگشتنش خوشحال شیم , نپرسیم چی شد؟ خودش خواست حرف بزنه. حرفی نزد , حرفی نزنیم. آدما نیاز دارن چند روزی نباشن. چند روزی گم شن. گم شن تا خودشونُ پیدا کنن شاید.
حقیقت اینِ که آدما تو تقابل با خودشون و تقابل با بقیه ست که به خودشون می رسن . نمیدونم چند نفر ازینایی که میگن باید به خودشناسی رسید یا اینایی که میگن اونایی که خودشونو نمی شناسن اِلنَ و بِلن...خودشونو شناحتن.  اگه   ازمن بپرسن  تو چه جور ادمی هستی  طرف رو مث بز نگا می کنم مث باقی سوالا.
یکی بود, اسمش ریگید بود .یعنی آیدیش rigid-? بود. نفهمیدم اسم ِ خودش کامران ِ یا آرمان ِ ,تا مدت ها فکر می کردم این همون آرمان ِ که می خواد منو به اسم کامران ِ کلوب بزاره سرِکار.نمیدونم چند سالشه. نمی دونم بچه کجاست, هیچوقت نپرسیدم. می خواست بره هند, فقط واس اینکه خودشو تو انبوه جمعیت گم کنه. می گفت افیون می خواد ; من بهش دین رو پیشنهاد دادم .گفتم دین افیون خوبیه یا مواد..اما خب مثکه این چیزا کارشُ راه نمی نداخت. یادم ِ اخرین باری که باهاش حرف زدم مدارکش رو فرستاده بود هند,شاید الان یه جایی باشه بین مرتاضا شاید بودایی شده باشه یا شایدم تونسته با آلین (alien) ها ارتباط برقرار کنه تا حالا ,زیاد ازونا حرف می زد.
بعضی وقتا هست که دلم می خواد نباشم,محو شم!محو شدن نه به معنی ِ مردن یا در حاشیه بودن ها! نه!  فک کن این مونیتور که جلو چشمتِ  یهو نیست شه و توام هیچ خاطره ای از بودنش نداشته باشی.اما ریگید میخواست تو انبوه ِ جمعیت نیست شه , با هم فرق داشتیم.
یه وقتاییم هست دلم میخواد مامور سازمان ملل بودم تو یکی ازین کشورا داغون آفریقایی که درگیر جنگا قبیله این یا اصن همینجا قاطی این کپرنشینا خودمون تو این حلبی آبادا میچرخیدم .دو تا بچه رو که به خاطر یک مشت ریال با هم دعوا میکردنُ جدا میکردم از هم,به حرفاشون گوش میدادم!براشون کتاب میخوندم ,به حرفاشون گوش می دادم,مهمونشون میکردم پیتزا,به حرفاشون گوش میدادم, می فرستادمشون مدرسه, به حرفاشون گوش می دادم...بعد به این خانما مسن کمک میکردم به حرفا اونا هم گوش میدادم ..بین مردا و زنای هنوز یائسه نشده کاندوم پخش می کردم _تا یه بد بخت دیگه تو این شرایط پس نندازن_ به حرفا اوناهم گوش می دادم  اونا می گفتن از خودشون , من خودم رو یادم میرفت ...یه جور خودخواهی شاید!

جمعه، خرداد ۲۷

سفسطه

هوگو : هر حیوانی هر اندازه بی رحم باز بویی از شفقت برده است من بوی از شفقت نبرده ام ,من حیوان نیستم.
من: انسان ذاتا میل به جاودانگی دارد. من در خودم تمایلی به جاودانه بودن پیدا نمی کنم , من ذاتا انسان نیستم.