انگار که از زندگی هیچی نمیخوام.انگار که به این روزمرگی نه چندان روزمره ی لعنتی عادت کرده باشم.انگار که گذشته وحال وآینده یکی اندو زمان بی معنی.انگارکه رفت وآمدوعشق ونفرت و قضاوت آدما برام هیچن,مطلقا هیچ!
انگارکه من مورسوی بیگانه ی کاموام!
مورسو که وقتی معشوقش ازش پرسد منو دوست داری گفت نه
مورسو که وقتی معشوقش ازش پرسید با من ازدواج میکنی گفت آره
مورسو که فردای فوت مادرش رفت شنا وحتی سینما
مورسو که شاید فقط شاید از شدت آفتاب آدم کشت اما نه مجرم بود نه گناهکار
باید بیگانه رو خونده باشی تا بفهمی چی میگم ..نه!...باید خود مورسو باشی تا بفهمی چی میگم!
انگارکه من مورسوی بیگانه ی کاموام!
مورسو که وقتی معشوقش ازش پرسد منو دوست داری گفت نه
مورسو که وقتی معشوقش ازش پرسید با من ازدواج میکنی گفت آره
مورسو که فردای فوت مادرش رفت شنا وحتی سینما
مورسو که شاید فقط شاید از شدت آفتاب آدم کشت اما نه مجرم بود نه گناهکار
باید بیگانه رو خونده باشی تا بفهمی چی میگم ..نه!...باید خود مورسو باشی تا بفهمی چی میگم!