یکشنبه، بهمن ۳

نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

انگار که از زندگی هیچی نمیخوام.انگار که به این روزمرگی نه چندان روزمره ی لعنتی عادت کرده باشم.انگار که گذشته وحال وآینده یکی اندو زمان بی معنی.انگارکه رفت وآمدوعشق ونفرت و قضاوت آدما برام هیچن,مطلقا هیچ!
انگارکه من مورسوی بیگانه ی کاموام!
مورسو که وقتی معشوقش ازش پرسد منو دوست داری گفت نه
مورسو که وقتی معشوقش ازش پرسید با من ازدواج میکنی گفت آره
مورسو که فردای فوت مادرش رفت  شنا وحتی سینما
مورسو که شاید فقط شاید از شدت آفتاب آدم کشت اما نه مجرم بود نه گناهکار

باید بیگانه رو خونده باشی تا بفهمی چی میگم ..نه!...باید خود مورسو باشی تا بفهمی چی میگم!

یکشنبه، دی ۱۲

این "من" که میگذری از کنارش

 تونل!
تونل فقط یک کلمه نیست...
گیر کردیم توش هممون.
راهی نیست , راه ندارن به هم تونل ها,شاید جز دریچه ها! دریچه هایی که می زنیم به تونل های هم.و چه تضمینی هست که  دریچه ها بسته نشن؟هیچ تضمینی نیست هیچوقت هیچ تضمینی نیست.
انسان محکوم به آزادی نیست, ژان! انسان محکوم به تنهایی است.