جمعه، خرداد ۲۷

سفسطه

هوگو : هر حیوانی هر اندازه بی رحم باز بویی از شفقت برده است من بوی از شفقت نبرده ام ,من حیوان نیستم.
من: انسان ذاتا میل به جاودانگی دارد. من در خودم تمایلی به جاودانه بودن پیدا نمی کنم , من ذاتا انسان نیستم.

دوشنبه، خرداد ۲۳

تراژدی هر روز بارها اتفاق می افتد در این سرزمین

_چه خبر؟
_هدا صابر اعتصاب غذا کرد , مرد.
_چه اعتصاب غذای جدی ای!زن بود؟
_نه مرد بود.
_چرا اسمش هداس پس؟!!!

هیچ چی نمیشه گفت حتی گریه هم نمیشه کرد.

شاید که ما از آستانه ی خشم و نفرت وبهت و حیرت گذشته ایم آنقدر که دیگر هیچ سبعیتی ما را متعجب نمی کند.

توضیحات : 
پیرمردی مرد . دخترش که مادر بود در تشییع جنازه ی پدر کشته شد ; وقتی عکس پدر را وحشیانه ازو می گیرند و لگد حواله اش می کنند  ایست قلبی میکند از وحشیگری عده ای ,شبانه دفنش می کنند و 3 کَس در زندان  خبردار می شوند ,خبر را تاب نمی اورند  اعتصاب غذا می کنند. دیروز یکی از آن 3 نفر مرد.

یکشنبه، خرداد ۱۵

در خواب عیسی بود که یهودا وارد شد

_.وتوگستاخ پرچانه ی پرخور..وتوشیرپاک خورده ای که نه قتل میکنی نه دزدی نه زنا چونکه میترسی. تمام فضایل شما زاده ی ترس است.
وتوخر احمق که زیربار کتک پشتت تا میشود باوجود تشنگی, گرسنگی ,سرما و شلاق راهت را ادامه بده.شما با خرحمالی و بدون توجه به عزت نفس ته بشقاب را لیس میزنید.تمام فضایل شما زاده ی ترس است.و تو آب زیرکاه از کنام شیر و از کنام یهوه فاصله بگیر و وارد مشو!
وتوگوسفند معصوم بع بع کن و پشت سر خدایی بیفت که میخواهد تو را بخورد.
و تو نوه ی یعقوب چاخان دوره گرد که خدا را خرده خرده میفروشی و درخم خانه ات از بس شراب به ناف مردم میبندی تا مست شوند وضمن شل کردن سر کیسه راز دل خود را برایت بگویند.ای رذل ترین آدمها..
و تو زاهد خبیث متعصب لجوج به صورت خود تماشا میکنی و خدایی میسازی که خبیث و متعصب و لجوج است.آنگاه در پیشگاه او به خاک می افتی و سجده اش میکنی چون شبیه خودت است.
و تو که روح فتاتاپذیرت مغازه ی صرافی باز کرده در آستانه در می نشینی, دستت را داخل کیسه میکنی و به فقرا صدقه میدهی و به خدا غرض که اینقدر زکات به فلان شخص در فلان روز بهمان ساعت دادم و در وصیت نامه ات مینویسی که دفتر حسابت را هم داخل تابوت بگذارند تا در پیشگاه خدا بازش کنی...
وتو کذاب متلگو تمام فرامین خدا را زیر پا میگذاری قتل میکنی,مرتکب دزدی و زنا میشوی ,بعد گریه سر میدهی یه سینه ات میزنی گیتارت را برمیداری و گناهانت را تبدیل به آهنگ میکنی.ای شیطان شریر تو خوب میدانی که خداوند نوازندگان را عفو میکند گو هرغلطی که کرده باشند که خدا کشته ی یک آهنگ است.

آخرین وسوسه ی مسیح
نوشته نیکوس کازانتزاکیس(فصل اول)

زهی عشق!زهی عشق! که ما راست خدایا

اخطاریه: این یک متن عاشقانه است برای یک مخاطب خاص به جای ایمیل!

امروز دقیقا یک سال می گذرد ,شاید دیروز بود شاید فردا  یک روزی بود توی همین دو سه هفته _هر اندازه گیری تلورانس داردخب_ یک سال می گذرد از آن جمله ی کذایی ِ دو کلمه ای که شنیدم و گفتم .
نفهمیدم و نمی فهمم که این حس دقیقا از کی شروع شد اما آن قدر جلو رفت  آن قدر که فال این لاو شدم وگیم اور نشوم خوب است.
و این حس گیم اور شدگی حسی ست  که زیاد دارمش این روزها .انگار که یک چیزی گم شده باشد چیزی که نمیدانم چیست,نیست. سرجایش نیست. خلاَش می مکد مرا درون خود و حفره تکثیر میشود. حفره ی پر نشده می زاید دو حفره ی بعدی را ...فکر کن  با همچین سیستمی ; یکی میشود دو تا  چهارتا   شونزده تا و....خندق! ( البته باز خندق ,گودال و حفره و این چیزها بهتر از دیوار است گرچه نتیجه هر دو جدایی ست  اما با وجود ِ تمام ِ شور ِ ویرانگری ام به طرز احمقانه ای فکر می کنم  پر کردن حفره از خراب کردن دیوار ساده تر است و عوارضش کمتر)
اما  "ما" می گذریم  که من به این  "ما"  ایمان دارم که "ما" فقط هم را دوست نداریم که ناز پرود تنعم نبرد راه به دوست و این طوفان به صد گوهر می ارزد.
آقای "ح" دوستت دارم و اصلن مهم نیست آخرش چه می شود واین جمله ی "آخرش چه می شود"  بی شک جمله ای است عمیق فلسفی که گند میزند به هر چه پشت آن است و همین است که  نگرانی من و تو و  تمامی دچار شوندگان است; آنان که اهلی شده اند .
و هروقت میگویم اهلی یادم می اید آن روز را که خواندی برایم از پشت تلفن قسمتهایی از شازده کوچولو را , همین قسمتهایش بود; آن جا که سرو کله ی روباه پیدا شد و از گندمزار و گل و اهلی کردن  به شازده کوچولو می گفت. تو می خواندی و باران می آمد و من گوش می دادم , فاز عجیبی بود.
و دیروز بود یا پریروز نمیدانم که از من پرسیدی این یک سال را که گذشت چگونه دیدی؟ و من مکث کردم و من میدانم تمام اشکال ها و کمبودها و تقصیرهای دو طرفه مان را و من می بینم تمام حفره های این روزهایمان را  اما شاید حقیقت این است که ما خامیم  من این خامی را دوست دارم ومن  نمی دانم آزمون و خطا در دوست داشتن هم درست است آیا؟ و من نمی دانم چند درجه ی دیگر باید پخته شویم تا چند فارنهایت حتی.
 آقای 'ح' دوستت دارم و حرف زیاد است و احساس کلمه نمی شود.


پینوشت برای رعایت حق کپی رایت حتی  :عنوان بیتی از مولانا و آن وسط ها اشاراتی به دو مصرع از دو غزل از حافظ