شنبه، تیر ۱۷

مستقیم به بهشت لطفا


می­دوم سریع ,تند انگار که فرار می­کنم ; تو فکر کن از زندگی.
اینجور وقت ها مقصد معلوم است یادم نمی­آید از کی و چه طور شد که فرارم از زندگی به اینجا ختم شد.پشت سرم یک بیشه است سبز,یکدست با درخت­های تک از آن منظره­ ها که در عکس های نشنال جئوگرافیک می­بینی و آرزو می­کنی که کاش آنجا بودی. و رو­به­روم  دریا;آبی ,آرام.
یک جایی رو به دریا می­نشینم پاهایم را درآب و ماسه فرو می­برم و می­گذارم بخیسند برای خودشان. خیره می­شوم به آن آبی ِ آرام.
اینجا پر از آرامش است و خبری از جنگ و تحریم و تورم و قیمت بالای دلار و نگاه های نگران نیست.خبری از گرسنگی و وقحطی و بیکاری نیست.کسی به کسی خیانت نمی کند, تجاوز نمی کند.معلول و مریض و بیمار سرطانی هم نداریم.حتی گشت ارشاد هم نداریم.اینجا خبری از دغده­ های روزمره­ ی زندگی نیست و آن دغدغه­ های بزرگتر.
اینجا هیچ چیز نیست تا دلواپسش باشم .زمان ایستاست; نه گذشته ای در کار است و نه آینده ای .وخبری از آنها نیست آنها که نمی­فهمند ما آدمها فقط هم را داریم که خدا ما را تنها گذاشته.راستی آخرین باری که او را دیدی کی بود؟
می­دانی آنجا که زندگی به من فشار می­آورد بی­ وقفه و از تمام زوایا این تصویر ثابت بدجوری در ذهنم وول می­خورد.
بهشت من باید همچین جایی باشد...بهشت من بی­ شک همین­ جاست.