چهارشنبه، آبان ۱۸

نیش است که فرو می رود گاهی

آقا جان نگو! حرف درد دار نزن. تو می گویی , رد می شوی و هیچم ملتفت نیستی که اشک در می آوری...خودم دیدم,  اشک های فاطمه را دیدم.
 جلوی یک آدم بدبخت که به بدبختی خودش واقف است ادای یک آدم خوشبخت را در نیاورید لطفا. جلوی آدمی که خانواده اش نصفه نیمه شده , پز ِ " من در یک خانواده ی خوشبخت"  نیایید لطفا. نکنید این کارها را....نکنید.
 آدم ِ کنار , آدم ِ ساکت , بیشتر حواسش هست.و من کنار بودم و ساکت  وسط دیالوگ های آن طور عوامانه ی شما چند نفر, من ِ بیحواس حواسم به چشمهای قرمز فاطمه بود ,شماها ندیدید؟

جمعه، تیر ۱۰

ما بی چرا زندگان

صندلی,میز,تخت با 3 حرکت  از زمین خودمُ  رو  تخت دوم یه تختخواب دوطبقه می ندازم. حتی وقتی تخت پایینی خالی باشه من رو تخت بالایی ام . هوس خواندن دارم باز: مفاهیم فلسفی کوانتوم و گرانش  (آره یه همچین کتابایی می خونم و وقتی یکی از مفهوم این چیزا ازم می پرسه مثِ بز نگاش میکنم) چند صفحه ای می خونم وکتابُ میبندم و بعد چشمامو . همه تو حیاط جمعن و من تو اتاقم . حیاطَ جینگول وینگول کردیم. حسابی باغچه ها خوشگل شدن,  دو ست میز و صندلی تو ذِقِله جا گذاشتیم و هرشب مراسم شب نشینی 4خانواره. ..کلا خوشیم.من نرفتم تو حیاط. شام روبا  بقیه نخوردم. کلا شام نخوردم, حوصله نداشتم.چند روزه حوصله ی  هیچ موجود  4 پا یا دوپایی رو ندارم ; از خر و گاو و گوسفندش گرفته تا بیا برس به آدمش. طرف sms میده دو روز بعد جواب میدم. زنگ میزنه , زنگ نمیزنم.
دلم یهو هوس یه اکیپ 4 5 نفره می کنه 4 5 تا دوست باحال , پایه , باهم باشیم. بعد هر دفعه یکی حوصله بقیه رو نداشت از ادما خسته بود , بیاد بگه من دارم گم میشم .ما نگیم کجا؟ نپرسیم چرا؟ بفهمیمش. بعد بره .چند روزی نباشه, گم شه .ما پا پیش نشیم. بهش زنگ نزنیم .نگرانش نشیم. بعد که برمی گرده از برگشتنش خوشحال شیم , نپرسیم چی شد؟ خودش خواست حرف بزنه. حرفی نزد , حرفی نزنیم. آدما نیاز دارن چند روزی نباشن. چند روزی گم شن. گم شن تا خودشونُ پیدا کنن شاید.
حقیقت اینِ که آدما تو تقابل با خودشون و تقابل با بقیه ست که به خودشون می رسن . نمیدونم چند نفر ازینایی که میگن باید به خودشناسی رسید یا اینایی که میگن اونایی که خودشونو نمی شناسن اِلنَ و بِلن...خودشونو شناحتن.  اگه   ازمن بپرسن  تو چه جور ادمی هستی  طرف رو مث بز نگا می کنم مث باقی سوالا.
یکی بود, اسمش ریگید بود .یعنی آیدیش rigid-? بود. نفهمیدم اسم ِ خودش کامران ِ یا آرمان ِ ,تا مدت ها فکر می کردم این همون آرمان ِ که می خواد منو به اسم کامران ِ کلوب بزاره سرِکار.نمیدونم چند سالشه. نمی دونم بچه کجاست, هیچوقت نپرسیدم. می خواست بره هند, فقط واس اینکه خودشو تو انبوه جمعیت گم کنه. می گفت افیون می خواد ; من بهش دین رو پیشنهاد دادم .گفتم دین افیون خوبیه یا مواد..اما خب مثکه این چیزا کارشُ راه نمی نداخت. یادم ِ اخرین باری که باهاش حرف زدم مدارکش رو فرستاده بود هند,شاید الان یه جایی باشه بین مرتاضا شاید بودایی شده باشه یا شایدم تونسته با آلین (alien) ها ارتباط برقرار کنه تا حالا ,زیاد ازونا حرف می زد.
بعضی وقتا هست که دلم می خواد نباشم,محو شم!محو شدن نه به معنی ِ مردن یا در حاشیه بودن ها! نه!  فک کن این مونیتور که جلو چشمتِ  یهو نیست شه و توام هیچ خاطره ای از بودنش نداشته باشی.اما ریگید میخواست تو انبوه ِ جمعیت نیست شه , با هم فرق داشتیم.
یه وقتاییم هست دلم میخواد مامور سازمان ملل بودم تو یکی ازین کشورا داغون آفریقایی که درگیر جنگا قبیله این یا اصن همینجا قاطی این کپرنشینا خودمون تو این حلبی آبادا میچرخیدم .دو تا بچه رو که به خاطر یک مشت ریال با هم دعوا میکردنُ جدا میکردم از هم,به حرفاشون گوش میدادم!براشون کتاب میخوندم ,به حرفاشون گوش می دادم,مهمونشون میکردم پیتزا,به حرفاشون گوش میدادم, می فرستادمشون مدرسه, به حرفاشون گوش می دادم...بعد به این خانما مسن کمک میکردم به حرفا اونا هم گوش میدادم ..بین مردا و زنای هنوز یائسه نشده کاندوم پخش می کردم _تا یه بد بخت دیگه تو این شرایط پس نندازن_ به حرفا اوناهم گوش می دادم  اونا می گفتن از خودشون , من خودم رو یادم میرفت ...یه جور خودخواهی شاید!

جمعه، خرداد ۲۷

سفسطه

هوگو : هر حیوانی هر اندازه بی رحم باز بویی از شفقت برده است من بوی از شفقت نبرده ام ,من حیوان نیستم.
من: انسان ذاتا میل به جاودانگی دارد. من در خودم تمایلی به جاودانه بودن پیدا نمی کنم , من ذاتا انسان نیستم.

دوشنبه، خرداد ۲۳

تراژدی هر روز بارها اتفاق می افتد در این سرزمین

_چه خبر؟
_هدا صابر اعتصاب غذا کرد , مرد.
_چه اعتصاب غذای جدی ای!زن بود؟
_نه مرد بود.
_چرا اسمش هداس پس؟!!!

هیچ چی نمیشه گفت حتی گریه هم نمیشه کرد.

شاید که ما از آستانه ی خشم و نفرت وبهت و حیرت گذشته ایم آنقدر که دیگر هیچ سبعیتی ما را متعجب نمی کند.

توضیحات : 
پیرمردی مرد . دخترش که مادر بود در تشییع جنازه ی پدر کشته شد ; وقتی عکس پدر را وحشیانه ازو می گیرند و لگد حواله اش می کنند  ایست قلبی میکند از وحشیگری عده ای ,شبانه دفنش می کنند و 3 کَس در زندان  خبردار می شوند ,خبر را تاب نمی اورند  اعتصاب غذا می کنند. دیروز یکی از آن 3 نفر مرد.

یکشنبه، خرداد ۱۵

در خواب عیسی بود که یهودا وارد شد

_.وتوگستاخ پرچانه ی پرخور..وتوشیرپاک خورده ای که نه قتل میکنی نه دزدی نه زنا چونکه میترسی. تمام فضایل شما زاده ی ترس است.
وتوخر احمق که زیربار کتک پشتت تا میشود باوجود تشنگی, گرسنگی ,سرما و شلاق راهت را ادامه بده.شما با خرحمالی و بدون توجه به عزت نفس ته بشقاب را لیس میزنید.تمام فضایل شما زاده ی ترس است.و تو آب زیرکاه از کنام شیر و از کنام یهوه فاصله بگیر و وارد مشو!
وتوگوسفند معصوم بع بع کن و پشت سر خدایی بیفت که میخواهد تو را بخورد.
و تو نوه ی یعقوب چاخان دوره گرد که خدا را خرده خرده میفروشی و درخم خانه ات از بس شراب به ناف مردم میبندی تا مست شوند وضمن شل کردن سر کیسه راز دل خود را برایت بگویند.ای رذل ترین آدمها..
و تو زاهد خبیث متعصب لجوج به صورت خود تماشا میکنی و خدایی میسازی که خبیث و متعصب و لجوج است.آنگاه در پیشگاه او به خاک می افتی و سجده اش میکنی چون شبیه خودت است.
و تو که روح فتاتاپذیرت مغازه ی صرافی باز کرده در آستانه در می نشینی, دستت را داخل کیسه میکنی و به فقرا صدقه میدهی و به خدا غرض که اینقدر زکات به فلان شخص در فلان روز بهمان ساعت دادم و در وصیت نامه ات مینویسی که دفتر حسابت را هم داخل تابوت بگذارند تا در پیشگاه خدا بازش کنی...
وتو کذاب متلگو تمام فرامین خدا را زیر پا میگذاری قتل میکنی,مرتکب دزدی و زنا میشوی ,بعد گریه سر میدهی یه سینه ات میزنی گیتارت را برمیداری و گناهانت را تبدیل به آهنگ میکنی.ای شیطان شریر تو خوب میدانی که خداوند نوازندگان را عفو میکند گو هرغلطی که کرده باشند که خدا کشته ی یک آهنگ است.

آخرین وسوسه ی مسیح
نوشته نیکوس کازانتزاکیس(فصل اول)

زهی عشق!زهی عشق! که ما راست خدایا

اخطاریه: این یک متن عاشقانه است برای یک مخاطب خاص به جای ایمیل!

امروز دقیقا یک سال می گذرد ,شاید دیروز بود شاید فردا  یک روزی بود توی همین دو سه هفته _هر اندازه گیری تلورانس داردخب_ یک سال می گذرد از آن جمله ی کذایی ِ دو کلمه ای که شنیدم و گفتم .
نفهمیدم و نمی فهمم که این حس دقیقا از کی شروع شد اما آن قدر جلو رفت  آن قدر که فال این لاو شدم وگیم اور نشوم خوب است.
و این حس گیم اور شدگی حسی ست  که زیاد دارمش این روزها .انگار که یک چیزی گم شده باشد چیزی که نمیدانم چیست,نیست. سرجایش نیست. خلاَش می مکد مرا درون خود و حفره تکثیر میشود. حفره ی پر نشده می زاید دو حفره ی بعدی را ...فکر کن  با همچین سیستمی ; یکی میشود دو تا  چهارتا   شونزده تا و....خندق! ( البته باز خندق ,گودال و حفره و این چیزها بهتر از دیوار است گرچه نتیجه هر دو جدایی ست  اما با وجود ِ تمام ِ شور ِ ویرانگری ام به طرز احمقانه ای فکر می کنم  پر کردن حفره از خراب کردن دیوار ساده تر است و عوارضش کمتر)
اما  "ما" می گذریم  که من به این  "ما"  ایمان دارم که "ما" فقط هم را دوست نداریم که ناز پرود تنعم نبرد راه به دوست و این طوفان به صد گوهر می ارزد.
آقای "ح" دوستت دارم و اصلن مهم نیست آخرش چه می شود واین جمله ی "آخرش چه می شود"  بی شک جمله ای است عمیق فلسفی که گند میزند به هر چه پشت آن است و همین است که  نگرانی من و تو و  تمامی دچار شوندگان است; آنان که اهلی شده اند .
و هروقت میگویم اهلی یادم می اید آن روز را که خواندی برایم از پشت تلفن قسمتهایی از شازده کوچولو را , همین قسمتهایش بود; آن جا که سرو کله ی روباه پیدا شد و از گندمزار و گل و اهلی کردن  به شازده کوچولو می گفت. تو می خواندی و باران می آمد و من گوش می دادم , فاز عجیبی بود.
و دیروز بود یا پریروز نمیدانم که از من پرسیدی این یک سال را که گذشت چگونه دیدی؟ و من مکث کردم و من میدانم تمام اشکال ها و کمبودها و تقصیرهای دو طرفه مان را و من می بینم تمام حفره های این روزهایمان را  اما شاید حقیقت این است که ما خامیم  من این خامی را دوست دارم ومن  نمی دانم آزمون و خطا در دوست داشتن هم درست است آیا؟ و من نمی دانم چند درجه ی دیگر باید پخته شویم تا چند فارنهایت حتی.
 آقای 'ح' دوستت دارم و حرف زیاد است و احساس کلمه نمی شود.


پینوشت برای رعایت حق کپی رایت حتی  :عنوان بیتی از مولانا و آن وسط ها اشاراتی به دو مصرع از دو غزل از حافظ

سه‌شنبه، اسفند ۱۷

دیوارها می بلعند

 باید جا این میز لعنتی رو عوض کنم سرتو که بلند میکنی دیوار میبینی نگات رو دیوار قفل میشه
انگار که  افق دید فکریم بستگی محسوسی به افق دید اپتیکیم پیدا کرده یه تناسب عکس یه جور که هرچی فاصلم از دیوار کمترِ بیشتر جلوی فکر کردنم گرفته میشه
 بسکه تو زندگی به دیوار خوردم , تو روابطم   به دیوار رسیدم  یا اصن بسکه دور خودم دیوار کشیدم یا کشیدن  .. یه تزِتخمی هست که میگه  وقتی فاعل خودتی و خود خواسته  ست این قضیه, دیوار مصونیتِ نه محدودیت, هر قضیه ای عکس نقیضشم درسته به عبارت دیگر دو نقطه  وقتی فاعل خودت نیستی و خود خواسته نیست این قضیه دیوار مصونیت نیست محدودیتِ
 جا داره یادی از آقای واترز کنیم...
باید پاشم. قبل ازینکه این دیوارا دیونم کنن باید برم ,  قبل ازینکه پامو از در خونه بزارم بیرون یه صدایی میاد یکی که داره داد میزنه تا بهم حالی کنه که :
-آخه احمق اینجا که لس آنجلس نیست که توداری با همین تیپ میری بیرون!
یه نگاه به خودم میکنم یه پلیور قهوه ای که زیپش تا نیمه بازه و تیشرت قرمزی که زیرش پوشیدم معلومه ,یه شلوارک مشکی جین کهنه که سریکی از زانوهاش  پاره شده و پایینش ریش ریش 4 5 سانت از ساق پاهام  نه سهم شلوارک شدن نه سهم اون جورابای صورتی بلند که فقط یه خرده از شلوارک پایین ترن
اگه اینجا لس آنجلس هم بود من با این یه لا لباس تو این سرما که سگ بزنی نمی ره بیرون میخواستم کدوم گوری برم نمیدونم !اما میدونم احتمالا اونقد راه میرفتم اونقد راه میرفتم تا از شهر خارج شم تا دیوار نبینم دیگه
برمی گردم لابه لای همون دیوارا 4 تا  4 تا کلونی ترتیب دادن همه چیزو از هم جدا میکنن و بهم پیوند میزنن ,به اتاقا هویت میدن به خونه ها
بازم یادی از آقای واترز...
چشمهامو میچرخونم تاشاید جای رو پیدا کنم که این دیوارها تموم شن,چشمام میخوره به آینه...نمیدونم چند سال از آخرین باری که خودمو تو آینه نگاه گردم میگذره..نگاه کردن تو آینه یه حسن داره دیوارروبه رویتی نمی بینی ولی به جاش دیوار پشت سری رو می بینی
موهام خیلی بلند شده گرچه هنوز به زور باید با کش ببندمشون اماخب بلنده یه راه مارپیچ وسط موهام باز شده ,نصفه سمت راست مارپیج کاملا تو هوان و سمت چپیا خوابیدن رو هم ,یه عده هم  تکلیفشون معلوم نیست نمیدونن میخوان تو هوا باشن یا نه اینا همون محافظه کاران  هیچوقت  نفهمیدم باید به چپ شونشون کنم یا راست ,هیچوقتم نمی فهمم.
.
میام پایینتر چشمام!بیحالن خیلی بیحال یه خرده قرمز و براق اثری از اشک نیست اما یه خرده دیگه خیره بشم اشک هم میاد. زل میزنم تو چشمام و خودمو از اون تو میبینم!
همینجوری که دارم صورتمو واکاوی میکنم 

Give me your money
I'll sell you my voice
I promise I'll save you
While I'm cutting your Throat
گوشیمه !داره زنگ میخوره, برمیدارم:
-کجایی پس؟ چرا جواب اس. ام.اسُ نمیدی؟
-ها؟اس.ام.اس دادی مگه؟
-پایه ای بریم بیرون؟
-بیرون؟..آره!آره بریم..فقط
-هوم؟فقط چی؟صدات یه جوریه
- دیوار نداشته باشه!..منو ببر یه جایی که دیوار نداشته باشه...دیوار...

یکشنبه، بهمن ۲۴

اینجا!عرض جغرافیایی 20 تا40 درجه

سید علی،  اوه ببخشید ...  بن علی رفت!
حسنی مبارک هم!
خاورمیانه داغ است!در صدر اخبار
اینجا یا جنگ می کنند یا انقلاب
خون و نفت یکی به زمین یکی از زمین می ریزد و می خیزد.
وحالا هم که آبستن; ویار تظاهرات دارد و
باتوم و بازداشت و شکنجه و زندان
درد زایش.
خدایا ! بچه سالم بماند....

یکشنبه، بهمن ۳

نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

انگار که از زندگی هیچی نمیخوام.انگار که به این روزمرگی نه چندان روزمره ی لعنتی عادت کرده باشم.انگار که گذشته وحال وآینده یکی اندو زمان بی معنی.انگارکه رفت وآمدوعشق ونفرت و قضاوت آدما برام هیچن,مطلقا هیچ!
انگارکه من مورسوی بیگانه ی کاموام!
مورسو که وقتی معشوقش ازش پرسد منو دوست داری گفت نه
مورسو که وقتی معشوقش ازش پرسید با من ازدواج میکنی گفت آره
مورسو که فردای فوت مادرش رفت  شنا وحتی سینما
مورسو که شاید فقط شاید از شدت آفتاب آدم کشت اما نه مجرم بود نه گناهکار

باید بیگانه رو خونده باشی تا بفهمی چی میگم ..نه!...باید خود مورسو باشی تا بفهمی چی میگم!

یکشنبه، دی ۱۲

این "من" که میگذری از کنارش

 تونل!
تونل فقط یک کلمه نیست...
گیر کردیم توش هممون.
راهی نیست , راه ندارن به هم تونل ها,شاید جز دریچه ها! دریچه هایی که می زنیم به تونل های هم.و چه تضمینی هست که  دریچه ها بسته نشن؟هیچ تضمینی نیست هیچوقت هیچ تضمینی نیست.
انسان محکوم به آزادی نیست, ژان! انسان محکوم به تنهایی است.