جمعه، تیر ۱۰

ما بی چرا زندگان

صندلی,میز,تخت با 3 حرکت  از زمین خودمُ  رو  تخت دوم یه تختخواب دوطبقه می ندازم. حتی وقتی تخت پایینی خالی باشه من رو تخت بالایی ام . هوس خواندن دارم باز: مفاهیم فلسفی کوانتوم و گرانش  (آره یه همچین کتابایی می خونم و وقتی یکی از مفهوم این چیزا ازم می پرسه مثِ بز نگاش میکنم) چند صفحه ای می خونم وکتابُ میبندم و بعد چشمامو . همه تو حیاط جمعن و من تو اتاقم . حیاطَ جینگول وینگول کردیم. حسابی باغچه ها خوشگل شدن,  دو ست میز و صندلی تو ذِقِله جا گذاشتیم و هرشب مراسم شب نشینی 4خانواره. ..کلا خوشیم.من نرفتم تو حیاط. شام روبا  بقیه نخوردم. کلا شام نخوردم, حوصله نداشتم.چند روزه حوصله ی  هیچ موجود  4 پا یا دوپایی رو ندارم ; از خر و گاو و گوسفندش گرفته تا بیا برس به آدمش. طرف sms میده دو روز بعد جواب میدم. زنگ میزنه , زنگ نمیزنم.
دلم یهو هوس یه اکیپ 4 5 نفره می کنه 4 5 تا دوست باحال , پایه , باهم باشیم. بعد هر دفعه یکی حوصله بقیه رو نداشت از ادما خسته بود , بیاد بگه من دارم گم میشم .ما نگیم کجا؟ نپرسیم چرا؟ بفهمیمش. بعد بره .چند روزی نباشه, گم شه .ما پا پیش نشیم. بهش زنگ نزنیم .نگرانش نشیم. بعد که برمی گرده از برگشتنش خوشحال شیم , نپرسیم چی شد؟ خودش خواست حرف بزنه. حرفی نزد , حرفی نزنیم. آدما نیاز دارن چند روزی نباشن. چند روزی گم شن. گم شن تا خودشونُ پیدا کنن شاید.
حقیقت اینِ که آدما تو تقابل با خودشون و تقابل با بقیه ست که به خودشون می رسن . نمیدونم چند نفر ازینایی که میگن باید به خودشناسی رسید یا اینایی که میگن اونایی که خودشونو نمی شناسن اِلنَ و بِلن...خودشونو شناحتن.  اگه   ازمن بپرسن  تو چه جور ادمی هستی  طرف رو مث بز نگا می کنم مث باقی سوالا.
یکی بود, اسمش ریگید بود .یعنی آیدیش rigid-? بود. نفهمیدم اسم ِ خودش کامران ِ یا آرمان ِ ,تا مدت ها فکر می کردم این همون آرمان ِ که می خواد منو به اسم کامران ِ کلوب بزاره سرِکار.نمیدونم چند سالشه. نمی دونم بچه کجاست, هیچوقت نپرسیدم. می خواست بره هند, فقط واس اینکه خودشو تو انبوه جمعیت گم کنه. می گفت افیون می خواد ; من بهش دین رو پیشنهاد دادم .گفتم دین افیون خوبیه یا مواد..اما خب مثکه این چیزا کارشُ راه نمی نداخت. یادم ِ اخرین باری که باهاش حرف زدم مدارکش رو فرستاده بود هند,شاید الان یه جایی باشه بین مرتاضا شاید بودایی شده باشه یا شایدم تونسته با آلین (alien) ها ارتباط برقرار کنه تا حالا ,زیاد ازونا حرف می زد.
بعضی وقتا هست که دلم می خواد نباشم,محو شم!محو شدن نه به معنی ِ مردن یا در حاشیه بودن ها! نه!  فک کن این مونیتور که جلو چشمتِ  یهو نیست شه و توام هیچ خاطره ای از بودنش نداشته باشی.اما ریگید میخواست تو انبوه ِ جمعیت نیست شه , با هم فرق داشتیم.
یه وقتاییم هست دلم میخواد مامور سازمان ملل بودم تو یکی ازین کشورا داغون آفریقایی که درگیر جنگا قبیله این یا اصن همینجا قاطی این کپرنشینا خودمون تو این حلبی آبادا میچرخیدم .دو تا بچه رو که به خاطر یک مشت ریال با هم دعوا میکردنُ جدا میکردم از هم,به حرفاشون گوش میدادم!براشون کتاب میخوندم ,به حرفاشون گوش می دادم,مهمونشون میکردم پیتزا,به حرفاشون گوش میدادم, می فرستادمشون مدرسه, به حرفاشون گوش می دادم...بعد به این خانما مسن کمک میکردم به حرفا اونا هم گوش میدادم ..بین مردا و زنای هنوز یائسه نشده کاندوم پخش می کردم _تا یه بد بخت دیگه تو این شرایط پس نندازن_ به حرفا اوناهم گوش می دادم  اونا می گفتن از خودشون , من خودم رو یادم میرفت ...یه جور خودخواهی شاید!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

:)

کیسه گفت...

ناشناس من بودم.